تو
پیشانی بلند تو در نور شمعها
آرام و رام بود چو دریای روشنی
با ساقهای نقره نشانش نشسته بود!
در زیر پلکهای تو رویای روشنی
من تشنهی صدای تو بودم که میسرود
در گوشم آن کلام خوشِ دلنواز را
چون کودکان که رفته ز خود گوش میکنند!
افسانه های کهنهی لبریز راز را
آنگه در آسمان نگاهت گشوده گشت
بال بلور قوس و قزحهای رنگ رنگ
در سینه قلب روشن محراب میتپید
من شعله ور در آتش آن لحظهی درنگ
گفتم خموش آری و همچون نسیم صبح!
لرزان و بیقرار وزیدم بسوی تو
اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز
در سینه هیچ نیست به جز آرزویِ تو ...
#فروغ_فرخزاد